حكايت 2

دریای دانش در محضر حضرت مهدی عجل الله تعالي فرجه الشريف

 

به نام خداوند بخشنده مهربان

 

توفیق زیارت "كربلا" و "نجف اشرف" نصیبش شده بود و خوشحال بود.

چند روزى در "كربلا" ماند و پس از آن عازم "نجف اشرف"، مرقد نورانى و مطهّر اولین امام شیعیان، حضرت علي عليه السلام شد. تصمیم داشت چند روز در "نجف" بماند. پس از خواندن زیارت نامه، نشسته و به ضریح حضرت چشم دوخت. او با مولاى خود درد دل كرد و از غم هایش گفت و یاد مظلومیت حضرت علي عليه السلام افتاد كه چطور 25 سال او را خانه نشین كردند و همسرش را در برابر او كتك زده و به شهادت رساندند.

 

پس از زیارت، تصمیم گرفت سرى به خانه دوست قدیمى اش - كه به بحرالعلوم شهرت یافته بود - بزند.

به راه افتاد و پُرسان پُرسان منزل او را یافت.

عدّه ي زیادى آنجا بودند و جلسه اى علمى برقرار بود. گوشه اى نشست و به پرسش و پاسخ ‌ها گوش داد.

علاّمه بحرالعلوم، با چنان مهارتى به سؤالات پاسخ مى گفت كه راهِ "امّا و اگر" را مى بست.

جلسه كه پایان یافت، به جز سه نفر همه رفتند.

 

"میرزاى قُمى" از گوشه ي مجلس برخاست و خود را به دوست صمیمى سالهاى گذشته اش رساند. علاّمه بحرالعلوم از دیدن او شگفت زده شد و  برخاست و وي را در آغوش گرفت و گفت:

 - - میرزا، تو كجا و اینجا كجا؟ خوش آمدى! صفا آوردى!

 

"میرزاى قُمى" را كنار خویش نشاند و او را به آن سه نفر معرفى كرد.

آنها كه خداحافظى كردند و رفتند، این دو یار قدیمى تنها ماندند و از خاطراتِ زمان تحصیل و گذشته هاى خوبشان گفتند. میرزا گفت:

-  سیّد! سؤالى دارم.

- - بگو! اگر بتوانم پاسخ مى دهم .

 - به یاد دارى در درس "آقا باقر بهبهانى" شركت مى كردیم؟

- - البته! مگر مى توان آن را فراموش كرد.

-  منظور این است كه آن وقت ها این گونه نبودى.

آ - - رى! جوانى بود و شادابى.

-  نه! آن هنگام، استعداد تو كمتر از من بود. گاهى پیش مى آمد درسى را كه فرا گرفته بودم، برایت مى گفتم تا متوجه شوى.

 - - درست است.

 - امروز مى بینم كه در دانش، دریاى موّاجى شده اى و واقعاً لقب "بحرالعلوم" زیبنده و سزاوار توست. بگو چگونه به این مقام رسیده اى .

- -  میرزا! این از اسرار است.

 - من و تو كه با هم این حرف ها را نداریم. چه سرّى؟

 - - باید قول بدهى تا من زنده هستم، این راز را به كسى نگویى.

 - باشد! قبول است.

 - - راستش را بخواهى، همه چیزم را مدیون امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف هستم.

-  چگونه؟!!

 

"علاّمه بحرالعلوم" به مُتكایى كه پشت سرش بود، تكیه داد و گفت:

- -  سالها پیش، از خدا خواستم تا به حضور حضرت بقیة الله عجل الله تعالی فرجه الشریف برسم و از جانب او عنایتى به من شود. بارها به مسجد كوفه رفتم و شب ها بیدار ماندم و گریه كردم.

شبى از شب ها به دلم افتاد كه به مسجد بروم. هوا سرد بود و كوچه هاى كوفه خلوت. در راهِ مسجد موجود زنده اى ندیدم. در مسجد بسته بود. ابتدا فكر كردم براى سرما در را بستند. در را كه باز كردم، مردى را دیدم كه در محراب نشسته و دعا مى كند. نور چراغ كم بود و نتوانستم او را بشناسم. خواستم نماز و اعمال مسجد را به جا آورم؛ اما متوجه حرف هایش شدم . سخن تازه اى بود. به گونه اى دعا مى كرد كه مو بر تنم راست مى شد. از عُمق نیایش او، پى به شخصیتش بردم .

ناگهان گریه ام گرفت و حال عجیبى پیدا كردم. جلو رفتم و سلام كردم. پاسخ سلامم را داد و فرمود:"سیّد! جلوتر بیا".

جلوتر رفتم . او برخاست و دوباره فرمود: "بیا جلوتر".

دو قدم با او فاصله داشتم. زیبا و نورانى بود. خالِ زیبایى هم روى گونه اش داشت.

خواستم به پایش بیفتم و او را در آغوش بگیرم. مرا بغل كرد و سینه اش را به سینه ام چسباند.

حالم دگرگون شده بود. در آن هنگام هر آنچه خداوند اراده كرده بود تا به این سینه سرازیر شود، در سراسر وجودم جارى شد.

  

منبع: كتاب "حیات پاكان" از "مهدی محدثی"

 

نوشته شده در 4 اردیبهشت 1387

  « صفحه قبل                                                    صفحه اصلی                                                  صفحه بعد »