حکایت 4

خواب راستين بانوي كوچك، حضرت زينب كبري سلام الله عليها

 

به نام خداوند بخشنده مهربان

 

هنوز پنج ‏سال از تولد حضرت زینب سلام الله عليها نگذشته بود که هنگامه رحلت پدر بزرگ گرامی‌اش رسول اكرم صل الله علیه و آله و سلم فرا رسید. در یکی از آن روزهای غمبار و حادثه ساز بود که زینب سلام الله عليها صبح زود برای تعبیر رؤیایی که شب قبل با دیدن آن پریشان شده و روحش را آزار می ‏داد به کنار بستر پدر بزرگ خويش شتافته و عرضه داشت:

"يا رسول الله!

خواب دیدم که در اثر وزش تند بادی، هوا تاریک شد و من از وحشت آن، در پشت درخت ‏بزرگی پناه گرفتم که ناگهان آن درخت عظیم در اثر فشار باد از جای کنده شد. خود را به درخت دیگر رساندم که شاخه همان درخت ‏بود؛ اما تند باد سخت آن را نیز از جای برکنده و با خود برد. پس از آن به شاخه‏ ای دیگر از آن درخت پناه بردم. آن هم شکست. آنگاه خود را به دو شاخه باقیمانده رساندم؛ اما آنها نیز یکی بعد از دیگری در مقابل وزش توفان از من جدا شدند و من از شدت اضطراب از خواب بیدار شدم".

 

با شنیدن سخنان دختر كوچك 5 ساله، اشک در چشمان پیامبر اكرم صل الله و عليه و آله و سلم حلقه زد و فرمود:

دخترم!

آن درخت‏ بزرگ من هستم که از میان شما می‏روم و شاخه اول آن مادرت فاطمه زهرا سلام الله عليها است. شاخه دوم پدرت علی علیه السلام و دوتای دیگر برادرانت ‏حسن و حسین علیهم السلام هستند که با رفتن آنها جهان تیره و تار می‏گردد.

 

بخش نظرات

 

 نوشته شده در 31 تير 1387

  « صفحه قبل                                                    صفحه اصلی                                                  صفحه بعد »